ندارد
من همیشه منتظرم
هیچ وقت قرار نیست به مرحله پذیرش برسم
خیلی سخته که بگم دیگه انگیره ای ندارم
کاش یکی بود ..
کاش یکی بود ...
کااش یکی بود ...
من همیشه منتظرم
هیچ وقت قرار نیست به مرحله پذیرش برسم
خیلی سخته که بگم دیگه انگیره ای ندارم
کاش یکی بود ..
کاش یکی بود ...
کااش یکی بود ...
من هیچ وقت ادم روزانه نویسی نبودم، نخواستم چیزایی که ذهنم هر روز و هر روز سعی در فراموشیش داره رو به زور نگه دارم
من حتی ادم با جزییات حرف زدن برا مخاطبای بیشتر از یه نفرم نیستم
من عادت دارم که اتفاقات خوب و بد و دائم و دائم تو ذهنم مرور کنم تا دستم به ادم امنم برسه، همه چیز و بهش بگم اون وقته که با خیالت راحت میتونیم فراموشش کنیم
اون روزی که مخاطب جمله "از تو باید به عنوان بخش نرم افزاری سازمانای سری استفاده کرد" قرار گرفتم تو دلم کلی ذوق کردم ولی الان میفهمم که حافظه خوب برای جزییات بی ارزش واقعا یه نفرینه
روزی که مطلب ۶۰ و نوشتم داشتم برا اتفاقای گذشته غصه میخوردم
الان که اینو مینویسم دارم برا اتفاقای اینده غصه میخورم
با این تشابه که موضوع جفتشون یکیه
اینم باشه به حساب پیشرفت من تو این سالا
+ بعدا نوشت: اون غصه اینده تبدیل شد به غصه گذشته .
و حسرت بعضی چیزا تا ته هستی و نیستی روی تک تک سلولای دلت میمونه...
یه احساسایی هست که مثل بغض وسط خنده میمونه بی دلیلِ بی دلیل , از قلبت شروع میشه و میرسه به گلوت حلقه دستش و تنگ تر و تنگ تر میکنه راه چشمت و گم میکنه , چمباتمه میزنه رو گلوت , نفست بند میاد
ولی لعنتی بند اومدنی هم نیست
+ فقط مینویسم که بمونه
که بموونه ...
خواستم از تو بگویم
حرفم به درازا نکشید ..!
زل زده به دیوار , اروم میرم کنارش میشینم
بدون اینکه برگرده نگام کنه میگه ادما غیر قابل پیش بینی شدن , نمیشه شناختشون
میگم قدیما میشد , از تو فیلما یاد گرفته بودم
به ساکت زل زدنش ادامه میده ..
میگم میدونی اسون ترین تبدیل به واقعیت بود , اخه نمیشد صبح کوله ات و اماده کنی , دوچرخه ات و برداری و بری وسط جنگل و با سنجابا بلوط بازی کنی که ..
ولی میشد رو صندلی اتوبوس خیره بشی به ادما و جای تک تکشون زندگی کنی و فکر کنی
بعده ها وسط تصویر سازی تعریفا بد جور بدردم خورد این بازی
شده بودم پیر پیشگوی مدرسه , راه کار دادنام طرفدار پیدا کرده بود
چند وقت بعدش که بازی و پیشرفته تر کردم دنبال سوژه تو حرفای داداشم بودم اخه میدونی که این پسرا چقدر ادمای نگو این , شد پروژه بلند مدت
میخندم
برمیگرده نگام میکنه میگه خب؟
میگم به جمالت , اخم میکنه این بار
ادامه میدم :چند وقتی طول کشید تا جالب ترین و صد البته پر گو ترین تعریف ها رو شخصیت سازی کنم و فکر کنم و حدس بزنم , یه روز درومدم بهش گفتم به نظرت طرف فلان منظور و نداره , خندید بهم , که خل شدی
ولی چند روز بعدش گفت دست مریزاد دختر خوشم اومد ندیده و نشناخته خوب فهمیدی
حالا هم که رسیدم به غول سبز بازی بچگی هام ربع ساعت دارم فکر میکنم که دلم قیفی توت فرنگی میخواد یا شکلاتی ...
این بار نگام میکنه و بلند میزنه زیر خنده , میگه نه دیگه مطمئن شدم خلی
کاش بدانید که ساینای بالفعل امروز را چقدر مدیون ان سه سالِ غیره منتظره کذایی ام
!به خاطرم بمان , به همین کم رنگی