راز گویم , باز گویم
با تو جان آهسته گویم
با دلی افسرده گویم
خیره در چشمِ تو گویم :
"حلقه چشمانِ تو مستانه نیست
لرزشانش آنقدر جانانه نیست
علفى شیرین تر از چشم تو نیست
دلِ من بُز گونه وار گیر تو نیست !!! "
هوا سرده , سوز میاد , چهارشنبه شبِ و من تنهام !
از اتوبوس پیاده میشم , نگام کشیده میشه به اون سمت خیابون
پنج تا ادم خسته و یه تاکسی خطی
ته دلم خالی میشه , لعنتی چرا امشب انقدر خلوتِ
میترسم , از این تاریکی , از تنهایی ایستادن, از شخصی سوار شدن , از بوق زدن ها میترسم
میرسم بهشون , راننده داره مسافر ها رو تخمین میزنه
_ تو یه سرویس جا نمیشید میرم بر میگردم
گوشیم زنگ میخوره , بابامِ , ماشین تعمیرگاهِ , نمیخوام نگرانشون کنم
سلام , نه! یه خورده معطل شدم , هنوز از اتوبوس پیاده نشدم , برسم ماشین هست دلتون شور نزنه , باشه , خدافظ
رفت و برگشت این سرویس کمِ کم بیست دقیقه طول میکشه , هوا تاریکِ , دارم تنها میشم , سردمه و من میترسم
یه دفعه می ایسته , اونی که داره میره سمت صندلی جلو , روش و بر میگردونه و میگه
_یه نفر جا داره , شما برید من با بعدی میام
خوشحال میشم از تهِ دل , میدونم جای تعارف نیست
+مرسی , واقعا ممنونم
میخنده با نگاش تشویقم میکنه برم سوار شم
میخندم به روی این مرد نشناخته
به روی مردی که نه سینه ستبر داره , نه صدای کلفت و نه نگاه هیز
یه مرد واقعی که من و دل خوش میکنه به مردونگی هایِ باقی مونده
پ ن :این خاطره بر میگرده به دو سال پیش و من هر وقت به اون شب سرد فکر میکنم گرمم میشه !